در دفاع از بحث
"حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه"

بخش اول
سياوش دانشور

مباحث "حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه" در کنگر دوم حزب کمونيست کارگرى در سال ١٩٩٨ و پلنوم نهم توسط منصور حکمت بعنوان بحثهائى استراتژيک طرح شدند. اينها از جمله مباحثى است که چه در دوره طرحش و بويژه بدنبال جدائيهاى سال ١٩٩٩ و چه بعدتر در جدالهاى درون حزب کمونيست کارگرى و همينطور در يکى دو سال اخير زياد مورد اشاره قرار گرفته است. (١) تعابير٬ استنباطات٬ نتيجه گيريهاى سياسى و ادعاهاى مختلف ازاين مباحث؛ چه توسط کسانى که در موضع مخالف با اين ديدگاهها قرار دارند و چه کسانى که ظاهرا در موضع دفاع از آنند٬ بدست داده شده است. هدف اين يادداشت که در چند شماره نشريه منتشر ميشود بررسى تز اصلى ادعاهاى مطرح شده است.

تزهاى بحث٬
١- دو بحث "حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه" منصور حکمت به استناجات دقيق کمونيسم پراتيک مارکسى و لنينى متکى است و مخالفين آن هم دقيقا ادامه تاريخ طولانى مخالفت با تز ديکتاتورى پرولتاريا يا حکومت کارگرى هستند. گرايشاتى که به دترمينيسم تاريخى و سنتهاى احزاب انترناسيونال دوم نزديکتر اند تا به سنت انقلابى مارکسى و لنينى.    
٢- قدرت سياسى کارگرى را بايد توسط حزب کمونيستى و با اقليتى موثر و برا از پيشروان طبقه گرفت. بجزاين راه حل عملى ديگرى براى گرفتن قدرت توسط طبقه کارگر وجود ندارد.
٣- ريشه مخالفت با بحث حزب و قدرت سياسى صرفا برسر رابطه حزب با قدرت سياسى نيست٬ بلکه برسر خود حزب هم هست. اين چپ با خود تحزب کمونيستى مسئله دارد يا دستکم امر بلافصل اش نيست. تلقى تدريجى از پروسه ايجاد حزب ادامه تلقى دترمينيستى از تحقق سوسياليسم است.
۴- موانع مقابل قدرتگيرى طبقه کارگر در جدال قدرت سياسى تنها بوژوازى و طبقه حاکم نيست. بورژوازى دشمن قسم خورده و عريان طبقه کارگر از موضع منافع و امتيازات سياسى و طبقاتى اش است. جرياناتى که نقش گروه فشار را به بسترها و جنبشهاى اصلى طبقاتى ايفا ميکنند٬ عملا و تلويحا از همين منافع بورژوائى عليه اراده انقلابى طبقه کارگر و حزب کمونيستى اش براى کسب قدرت سياسى دفاع ميکنند.  

يک تاکيد و تذکر مهم سياسى
حزب اتحاد کمونيسم کارگرى مدافع قاطع اين مباحث بعنوان نظريه اى مارکسى و لنينى است و اين نگرش و چهارچوب سياسى بر فعاليت روزمره آن ناظر است. اين يک تفاوت بنيادى اين حزب با کل چپ سنتى و غير اجتماعى و همينطور راستهائى است که هويت سياسى شان را در ضديت با منصور حکمت و اين بحث ترسيم ميکنند.

همينطور من صورت ظاهر بحث بيشتر مخالفين اين مباحث را بعنوان درک و يا تعبير جداگانه شان از مارکسيسم و دلسوزى کارگرى نميبينم. تقابلها با اين بحث اساسا موضعى سياسى و طبقاتى است. از جنس دو سنت متمايز اجتماعى و طبقاتى است و تاريخ طولانى دارد. به اين اعتبار قبول صورت مسئله از اين جريانات و وارد جدل شدن برسر کارگر و مارکسيسم شيپور را از سر گشاد زدن است. من براى نشان دادن اين نکته قبل از هر بحث اشاره اى به تاريخ واقعى سياسى٬ سير واگرائى در مقاطع و چهارچوبهاى سياسى معين و معرفه٬ و همينطور پراتيک دوره اى راست اين جريانان ميکنم تا جايگاه ادعاى اختلاف تئوريک و سياسى روشن تر شود. با اينحال بررسى همين صورت ظاهر بحث و موقتا فرض کردن آن هم نشان ميدهد که مانند هميشه انتقاد از موضع طبقه بورژوا به مارکسيسم و انقلابيگرى کمونيستى کارگرى متکى بر جنجال و دخمه اى پوشالى و "نقد"ى پوشالى تر است.

بورژوازى و قدرت کارگرى
بورژوازى دشمن طبقه کارگر است. اين دشمنى تاريخى به قدمت سرمايه دارى دارد. تاريخى که هر ورقش بر خون و جنايت مبتنى است. بورژوازى تحت هيچ شرايطى و حتى از طريق نص قوانين دمکراسى پارلمانى قدرت را بدست کمونيسم و کارگر نميدهد.  آنتى کمونيسم حزب اعلام نشده و جهانى اى است که همزاد بورژوازى است و اين هنر کثيف را به عرش اعلا رسانده است. اساس "ديکتاتور" ناميدن کمونيسم توسط جنايتکاران و ديکتاتورهاى واقعى و حى و حاضر٬ دفاع از ديکتاتورى سرمايه و آزادى استثمار است. بورژوازى براى دفاع از منافع سياسى و اقتصاديش دولت و قانون و ارتش و نيروى جاسوسى و سرکوب و دادگاه و شکنجه گر و رسانه ها و دستگاه مذهب و صدها نهاد و نان خور متفکر دارد و هر روز آنها را تقويت ميکند. هر روز استثمار کنندگان براى پارو کردن سود و انباشت سرمايه شروع ميشود و لازمه اين تحميق استثمار شوندگان و سرکوب آرمان رهائى از بردگى مزدى است. اگر حکومت کارگرى لنين هشت سال بيشتر طول نميکشد اما هشتاد سال بورژوازى عليه اش ميجنگد به همين دليل است. هدف اين نبود که نشان دهند برژنف و استالين و گورباچف تا چه حد ديکتاتور و ضد بازار و سرمايه دارى هستند٬ چون آنها جزو کمپ طبقه خودشان بودند٬ هدف اينبود و هست که لنين ديگرى و اکتبر ديگرى تکرار نشود و آرمان کمونيستى طبقه کارگر براى هميشه زير چکمه هاى سرمايه و سود دفن شود.

بورژوازى در کل تاريخش همواره با سبعيت و ديکتاتورى٬ چه زمخت و نظامى و چه دمکراتيک و پارلمانى٬ حکومت کرده است. کسى که فکر کند اين حکومت به زبان خوش جامعه را تحويل طبقه کارگر ميدهد تنها عمق توهمش را بيان ميکند. همينطور ابزار سرکوب بورژوازى٬ سيستم تحميق و آنتى کمونيسم بورژوازى٬ مکانيزمهاى دفاعى نظام بورژوائى٬ منافعى که وسيعا اين طبقه و اين اقليت ناچيز دارند٬ و بسيارى عوامل ديگر مانند فرهنگ و اخلاقيات حاکم؛ نميگذارد طبقه کارگر تحت شرايط تدريجى و طى يک دوره معين قابل پيش بينى به قدرتى بورگ در جامعه تبديل شود و بطور مسالمت آميز حکومت را بدست بگيرد. هر تهديد يا حتى امکان تهديد بورژوازى از جانب جنبش کمونيستى طبقه کارگر٬ دولت بورژوائى را به انقباض و آرايشهاى سياسى و دفاعى و سرکوبگرانه ميراند. قهر در مقابل طبقه کارگر٬ و اساسا هر چهارچوبى که از قوانين بورژوازى فراتر رود٬ يک اصل جامعه بورژوائى حتى در دمکراتيک ترين هايشان است.

لذا طبقه کارگر براى نجات ازاين وضعيت هيچ راهى جز انقلاب عليه سرمايه و نظام طبقاتى ندارد. کارگر با وجود سرمايه دارى آزاد نميشود و سرمايه دارى "طرفدار کارگر" و "عادل" و "دلسوز" و "انسانى" از چرت ترين مقولاتى است که ميتوان در سياست پيدا کرد. طبقه کارگر بايد با قدرت بورژوازى را کنار بگذارد و راهى جز اين ندارد. مسئله قدرتگيرى کارگرى اما همواره با اين سوال روبرو است که چگونه بايد قدرت را گرفت؟ چگونه بايد اين موانع را دور زد و يا به کنارى انداخت؟ اولين و فورى ترين قدم اينست که جنبش کمونيستى طبقه کارگر حزب سياسى ميخواهد. حزبى که آلترناتيو کارگرى آزادى جامعه را برافرازد و جامعه و جدال طبقاتى را حول آن قطبى کند. حزبى که تريبون سياسى و ماشين جنگى طبقه در مبارزه هر روزه اش و ابزار و سازمانده قيام کارگرى باشد. انقلاب کارگرى قرار نيست تنها کارگران را "نجات" دهد. شايد هر طبقه و جنبشى ديگر بتواند صرفا خود را نجات دهد اما طبقه کارگر براى آزادى بايد کل جامعه را آزاد کند. مسئله دوم چگونگى دخالت در جدال قدرت سياسى که روزمره در جريان است و سنگربندى در مقابل تهاجم هاى بورژوازى است. تهاجم هائى که اساسا رابطه روشنى بين رفاهيات کمتر جامعه و بويژه طبقه کارگر و افزايش سود بورژوازى دارد. طبقه کارگر براى دفاع دستاوردهايش و پيشروى نيازمند حزب سياسى است که هر روز در متن جامعه برسر آزادى و برابرى و رفاه بجنگد. چنين حزبى کارگرى و معتبر٬ اگر دخالتش در سياست را به روشهاى پارلمانى و چهارچوب قوانين بورژواها گره نزده باشد٬ بايد روزى و در شرايطى که امکان آن هست٬ براى کسب قدرت سياسى خيز بردارد. اجراى برنامه و راه حل کارگرى براى آزادى جامعه بدون خلع يد سياسى و اقتصادى از بورژوازى غير ممکن است.

کمونيسم ميخواهد از بورژوازى سلب مالکيت کند. بورژوازى از بيش از نود درصد جامعه سلب مالکيت کرده و دسته جمعى آنها را به برده مزد تبديل کرده است. معاش و زندگى اکثريت عظيم جامعه دست اقليت ناچيزى است. تمام قوانين و دم و دستگاه دولتى و سياسى و نظامى و غيره هم براى حفاظت از همين است. کمونيسم طبقه کارگر ميخواهد از اين ده درصد و اقليت ناچيز سلب مالکيت کند و مالکيت را به همه بازگرداند. يعنى اختيار وسائل توليد و معاش و نيازهاى جامعه را به مالکيت اشتراکى تبديل کند. کسى که ميگويد اين امر "نامشروع"٬ "غير دمکراتيک"٬ "بلانکيستى" و غيره است٬ دارد از امتيازات سياسى و اقتصادى اقليتى ناچيز و مفت خور دفاع ميکند. مسئله به همين روشنى است. در مورد چپى که ميگويد طبقه کارگر و کمونيسم فقط در صورتى که اکثريت باشند ميتوانند قدرت را بگيرند در بررسى مواضع آنها در همين مطالب دقيقتر صحبت ميکنيم. اما تا به طبقه حاکم برميگردد٬ گام اول هر سياست کمونيستى و کارگرى اينست که اعلام کند که نظام و قدرت بورژوازى نامشروع است و بايد بزير کشيده شود. کمونيسم بدون افق انقلاب کارگرى و سرنگونى سرمايه دارى و الغاى جانعه طبقاتى کمونيسم نيست. تاريخ مملو از انواع سوسياليستها و حکيم باشى هائى است که نسخه "آزادى جهان" را در جيب دارند اما کارى به قدرت بورژوازى و نظام استثمارگرش ندارند. کمونيسم جنبشى برسر الغاى سرمايه دارى و بردگى مزدى است و اين٬ بويژه امروز٬ تنها ميتواند از طريق اقدام انقلابى حزب کمونيستى طبقه کارگر براى سرنگونى اين نظام متحقق شود.  

مرورى بر  مواضع مخالفين  
 
١- چپ سنتى
دشمنى چپ ناسيوناليست و سوسياليسم خلقى جهان سومى در ايران با مارکسيسم و کمونيسم کارگرى  از مباحث "حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه" شروع نشده و به اين مباحث خاتمه نمى يابد. اين تقابل در قلمرو جهانى ريشه در تاريخ کمونيسم قرن بيستم بدنبال شکست انقلاب اکتبر دارد. در قلمرو سياست ايران از مقطع "انقلاب ۵٧" تا امروز٬ تاريخ تقابل کمونيسم مارکسى و کارگرى با ناسيوناليسم چپ و منشويسم در مقاطع مختلف مکتوب و مدون است. اختلاف پايه اى چپ سنتى ايران و جريانهاى متفرقه جنبش ملى اسلامى و ناسيونال رفرميستها با کمونيسم منصور حکمت اختلافى استراتژيک و سياسى و طبقاتى است. رجوعى ساده به افق و سياستها و پراتيک و عملکرد اين چپ در سه دهه گذشته٬ و همينطور رجوعى ساده به مباحث مهم سياسى و تئوريکى که در نقد بنيادهاى فکرى و سياسى اين چپ صورت گرفته است٬ اين تقابل تاريخى را نشان ميدهد. افق و آرمان اين چپ اصلاحات و دمکراتيزه کردن و صنعتى کردن جامعه بود که در زبانهاى مختلفى بيان ميشد. جناح ناسيونال رفرميسم و پرو سوويت اين مسير را در "راه رشد غير سرمايه دارى" و مشخصا دفاع از خمينى و رژيم اسلامى پيش برد و به همين درجه با نفرت از کمونيسم مارکسى و نمايندگان سياسى اش ياد ميکرد. جناح راديکال تر اين خط همراه با مائوئيستها و رگه هاى ديگر دنبال "دمکراسى خلقى" و دفاع از "بورژوازى ملى" و هر مرتجع سياسى در مقابل سياست مستقل کارگرى و کمونيستى در "انقلاب ۵٧" بود.

تاکيد براين نکته که مخالفت چپ سنتى با اين بحثهاى منصور حکمت ادامه مخالفت تاريخى آنها با اين نوع کمونيسم است مهم است. اينها به دو جنبش و بستر سياسى و طبقاتى متمايز و متخاصم تعلق داشتند و دارند. بحث برسر افراد و نيات خير و عقايد قلبى اين و آن نيست. افقها و سياستها و آرمانى که اين چپ داشت با افقها و سياستها و آرمان انقلاب کارگرى و نفى سرمايه دارى به دو سنت و جنبش تاريخا شناخته شده متمايز تعلق دارد. تاريخ چپ و سوسياليسم همواره تاريخ تقابل سوسياليسمهاى غير کارگرى و سوسياليسم کارگرى بوده است. دراين بحث معين گرفتن گوشه اى از يک تاريخ مدون و قبول صورت مسئله به همان اعتبارى که طرح ميشود٬ و يا پذيرفتن ضمنى سنتهاى اين چپ ناسيوناليست و پوپوليست بعنوان "سنتهاى مبارزه کمونيستى"٬ يک عقبگرد تاريخى و يک اشتباه محض در ورود به بحث است. مخالفت اين چپ با گرفتن قدرت سياسى توسط حزب کمونيستى به موقعيت امروز اين چپ برميگردد. اينها نيروهائى بودند که در هر کشورى اکر ميتوانستند حکومتها را سرنگون ميکردند. مشى چريکى داشتند و يا از کودتاى فلان نظامى که سلامو عليکى با بلوک مربوطه شان ميکرد حمايت ميکردند. معضل اينها اساسا اين نبوده که کارگر چه مکانى در قدرت دارد. نوع حکومت پيشنهادى خودشان مبتنى بر نظامهاى تک حزبى و ايدئولوژيک بوده است و امروز هم درک شان از سوسياليسم عمدتا همان سرمايه دارى دولتى است. اگر ديروز اين جريانات طرفدار کوبا و چين و آلبانى و شوروى بودند٬ امروز يا طرفدار ونزوئلا و بوليوى و برزيل و امثالهم هستند و يا به سوسيال دمکراسى و الگوهاى برنشتاين و کائوتسکى برگشتند. نه فقط بحثى از انقلاب کارگرى عليه سرمايه نيست بلکه ايرادى به سياستها٬ نحوه قدرتگيرى٬ سرکوب کارگران٬ نابرابريهاى فجيع توسط اين دولتها ندارند. بنابراين ايراد اين چپ آنهم با اين تاريخ و اين مواضع به کمونيسم ريشه اى تر است. صرفا به چگونگى قدرت سياسى مربوط نيست.

اين چپ صرفا برسر نحوه گرفتن قدرت سياسى توسط حزب با کمونيسم و مارکسيسم اختلاف ندارد بلکه با خود تئورى تحزب کمونيستى نيز اختلاف دارد. شکست سوسياليسمهاى بورژوائى و هر نوع راديکاليسم غير کارگرى و برباد رفتن آرمانها و اهداف اين چپ ناسيوناليست٬ معانى ديگرى به تحزب و تئورى آن و به اين اعتبار بين رابطه حزب با قدرت سياسى برقرار ميکند. يک مثال اينجا گويا است. همه ميدانند اين چپ حتى حاضر نبود حزب کمونيست ايران را با نام خودش صدا کند. دليل اصلى اينبود که حزب کمونيست ايران محصول پيروزى مبارزات کمونيسم مارکسى در نقد چپ ناسيوناليست و پوپوليست در قلمرو سياست ايران بود. حزبى که بدنبال تشکيلش براى يکدوره ده ساله بستر اصلى چپ راديکال بود و بخش مهمى از کادرها و نيروهاى جريانات چپ ايران را جذب کرده بود. دليل مخالفت با تشکيل حزب کمونيست ايران و برسميت نشناسى آن بعنوان حزب کمونيست٬ ديدگاه حاکم بر اين حزب و برنامه سياسى اش بود و مخالفت با منصور حکمت در مرکز آن بود. همه اين چپ حزب کمونيست ايران را با عنوان "حزب کومله" نام ميبرد. برسميت نشناختن نفس نام حزب کمونيست ايران به اين دليل بود که اين چپ٬ دستکم در سيستم منشويکى و ناسيوناليستى خودش٬ تشکيل حزب را محصول پروسه هاى پيچيده و غير قابل دسترسى ميدانست که هنوز هم بر تتمه آنها حاکم است. اما عجيب اينبود که به محض جدائى منصور حکمت و اکثريت کميته مرکزى - بجز چهار نفر- از حزب کمونيست ايران و هميطور جدائى اکثريت کادرهاى آن حزب٬ همين چپ رابطه اش با حزب کمونيست ايران بهبود يافت و حتى ترديد نکرد که آنها را برخلاف موضع دو ماه قبلش "حزب کمونيست ايران" بنامد! اينجا منشا حسابگرانه و جنبشى اين "نقدها" و ميزان "جديت" آنها عريان شد. معلوم شد مساله نه واقعيت و اسم حزب بود و نه پروسه ایجاد آن. مساله بسادگى گرایش کمونيستى و خط حاکم در آن حزب بود. مساله کمونیسم منصور حکمت بود. به همين دليل مجموعه اين ضديت چپ سنتى با حزب کمونيست ايران و منصور حکمت بعد از جدائى به حزب جديد يعنى حزب کمونيست کارگرى منتقل شد. دوستى ها و دشمنى ها با آن حزب کمابيش به حزب کمونيست کارگرى منتقل شد و موضع چپ سنتى هم به همين ترتيب.

براى چپ سنتى مخالفت با بحث حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه در ظاهر چند دليل داشت: ١- اين حزب طبقه کارگر نيست. ٢- حزب نميتواند قدرت را در هيچ شرايطى بگيرد بلکه کارش کمک به طبقه است. ٣- اين حزب با بحث سناريوى سياه و سناريوى سفيد و بحث حزب و قدرت سياسى هدفش نزديکى به سلطنت طلبان است. ۴- اين حزب با علنى کردن کادرهايش دارد آنها را به پليس لو ميدهد.

حقيقت اين است اين نوع استدلالها ادامه همان مخالفت قديمى ناسيوناليسم چپ با کمونيسم مارکسى است. کمونيسمى که در "انقلاب ۵٧" در مراحل مختلف به جنگ تسلط ديدگاههاى بين المللى و کشورى اين چپ رفت و شکست اش داد. بدنبال شکست سياسى اين چپ در جدالهاى مارکسيستى و همينطور سرکوب انقلاب توسط ضد انقلاب اسلامى٬ بخش مهمى از آنها عطاى هر نوع چپ بودن و آزاديخواه و سوسياليست بودن با همان روايت استالينى و برژنفى و مائويستى و انور جوجه اى خودشان را به لقايش بخشيدند و به حزب اعلام نشده "دگر انديشان" ايرانى پيوستند٬ که بعدها يا سازشان را با جناح هائى از هيئت حاکمه در ايران کوک ميکردند و يا با کاخ سفيد و مکاتب کشيمنى که در دوران بعد از پايان جنگ سرد موقتا باب شد. آنهائى هم که سر مواضع سابق شان مانده بودند به جرياناتى مهجور و شديدا فرقه اى تبديل شده بودند که بعضا بى سر و صدا از صحنه روزگار سياست محو شدند. اينها در موضعى نبودند و نيستند که سنتى متفاوت را در چپ ايران پايه گذارى کنند و يا راسا پرچمدار جنبش سياسى خاصى باشند. بيشتر همين ها که ادعا کردند حزب کمونيست کارگرى قصد دارد با سلطنت طلبان "متحد" شود٬ خودشان امروز يا از متحدين ناسيوناليسم ايرانى از آب درآمدند يا جمهوريخواه اند و يا اگر بر مواضع سنتى خود تاکيد ميکنند يواش يواش و بعد از ده سال از مخفيگاه درآمدند و با عکس و چهره ظاهر ميشوند. هضم ادبيات و سياستها و بخشا سنتهاى جريان کمونيسم کارگرى در سه دهه گذشته توسط جريانات ديگر و البته به روايت راست خود همواره يک اصل بوده است.

ادعاى ديگر اين چپ اينست که حزب نبايد تحت هيچ شرايطى قدرت را بگيرد. افراطى ترين اينها به يک نوع آنارشيسم الکن رسيدند و فکر ميکنند روزى طبقه کارگر زمانى که تشکل هايش را داشت خودش دسته جمعى و در متن اعتراض و اعتصاب سرمايه دارى را سرنگون ميکند. حزب را در سير و ديناميزم مبارزه طبقاتى غير ضرورى و نالازم ميدانند. به همين اعتبار تحزب کمونيستى براى اينها فصل آخر کتاب هم نيست و ميتوانند به عنوان سازمانهاى "خدمتگزار طبقه کارگر" به کارشان ادامه دهند. تز پايه اى اينها اما صرفا نفى ضرورت تحزب کمونيستى و نفى جايگاه حزب کمونيستى طبقه کارگر در مجموعه مبارزه طبقاتى نيست. نگرش اينها مبتنى بر يک دترمينيسم تاريخى و اين باور است که "سوسياليسم امرى اجتناب ناپذير است". لذا کار سوسياليست و کمونيست امروز کمک به اين پروسه تاريخى "محتوم" است و نه دخالت در تاريخ يا تحميل به تاريخ. اينها تلاش حزب در جدال قدرت سياسى را امرى "فرقه اى٬ رفرميستى٬ آوانتوريستى و بلانکيستى" مينامند. ازنظر اينان نهايتا اين تاريخ است که در سيرى پر پيچ و خم در متن يک مجموعه تضادها و کنشها راه سوسياليسم را هموار ميکند! "جبر تاريخ" نهايتا خود را ديکته ميکند! ترديدى نيست اين نوع نگرش٬ با هر درجه زمختى کم و بيش٬ با ابتدائيات مارکسيسم بيگانه است. کسى که کمونيسم را بعنوان ماترياليسم پراتيک ميشناسد٬ کسى که به امکان عمل انقلابى در چهارچوب مقدورات تاريخى باور دارد و از اينرو انقلابى و کمونيست است٬ کسى که به عنصر اراده انقلابى و حرکت اجتماعى و طبقاتى و سياسى طبقه کارگر به معنى وسيع کلمه باور دارد٬ کسى که مارکس را نه با فورمولاسيونهاى "موسسه مارکسيسم- لنينيسم شوروى" بلکه با مراجعه مستقيم به خود مارکس و کاپيتال و ايدئولوژى آلمانى و مانيفست و نقد تزهاى فوئر باخ و غيره فهميده است٬ ذره اى به اين ديدگاه هاى نظاره گر خشک و بى جان و محافظه کار و پاسيف و شبه مذهبى بعنوان "مارکسيسم" وقعى نميگذارد. در قاموس جريانات فرقه اى٬ کمونيسم تبديل به يک کيش٬ يک مذهب٬ و يک روش زندگى تبديل ميشود. من براى کسى که خود را کمونيست مينامد احترام قائلم. اما کمونيسم بعنوان يک جنبش جريانى انقلابى و انتقادى – پراتيکى و کارگرى است و هدف فورى اش سرنگونى سرمايه دارى و استقرار حکومت کارگرى و جامعه سوسياليستى است. کمونيسمى که حزبيت کمونيستى و دخالت و تلاش حزب کمونيستى در قدرت سياسى را نفى ميکند٬ هرچه باشد٬ کمونيسم نيست.

يک خط ممتد جدال فکرى و سياسى کمونيسم ايران در سه دهه گذشته٬ چه در تقابل با چپ سنتى و چه در مباحثات درون حزب کمونيست ايران و بعدتر در حزب کمونيست کارگرى در دوره هاى مختلف٬  همواره برسر ضرورت گسست قطعى از فشار اين سنتهاى قديمى چه در نگرش و درک از مارکسيسم و چه در سنت فعاليت سياسى و سبک کار٬ و شيفت به سنت اجتماعى و طبقاتى کمونيسم طبقه کارگر بوده است. موضوع و محور دعواهاى سياسى در هر دوره متفاوت بودند اما اين چتر کمابيش همواره وجود داشته است. "مباحث حزب و قدرت سياسى و حزب جامعه" گوشه مهمى ازاين دعواى تاريخى کمونيسم کارگرى با ناسيوناليسم چپ است. عليرغم دستاوردهاى فکرى و سياسى و پيشرويهاى کمونيسم کارگرى در سه دهه گذشته٬ اين سنت بحدى جان سخت است که منصور حکمت را واميدارد که در آخرين پلنومى که شرکت داشت اعلام کند که حزب هنوز به چپ سنتى نزديک تر است تا به ديدگاههاى کمونيسم کارگرى.     

٢- مستعفيون آوريل ٩٩  

- نگاهى به يک تاريخ
به بهانه طرح بحث حزب و قدرت سياسى و حزب جامعه توسط منصور حکمت حدود ١٠٠ نفر از کادرها و اعضاى حزب در سال ١٩٩٩ استعفا دادند. پرچم سياسى اين استعفاها در متن تحولات سياسى در ايران يک پرچم سياسى دو خردادى و مبتنى بر تزهاى اساسى اين جنبش ارتجاعى بود. اما در پوشش "چپ" آن٬ استدلالهاى چپ سنتى از جمله "بلانکسيتى" (٢) ناميدن اين مباحث به عاريه گرفته شد. آنها بقول خودشان عليه بحث حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه در آوريل ٩٩ "شورش" کردند. دراين "شورش" تک تک در سکوت جدا شدند٬ بعد گفتند اين بحثها طبقه کارگر را خط زده است٬ تا در اولين سند "تئوريک" شان "قهرمانانه" پرولتاريا را به دفاع از بخشى از بورژوازى دعوت کنند! دو خرداد مضمحل شد و همراه با آن تزهاى پايه اى اينها هم مضمحل شد و در متن بى افقى پراکنده شدند. در عين حال آشى که ايرج آذرين درست کرد بحدى شور بود که از همان ابتدا اين جمع بى افق را منفجر کرد و اجزايش هر کدام بدنبال پروژه سياسى و بعضا شخصى خود رفتند و عده اى شان براى هميشه فعاليت سياسى را در متن اوضاع سياسى آن دوران کنار گذاشتند. نکته اينجاست که اختلافات بعدى آنها برسر هرچه بود٬ در جدائى از حزب کمونيست کارگرى و تقابل با منصور حکمت بحدى پيش رفتند که هرچه را که قبول داشتند نيز انکار کردند. اينها کسانى بودند که دستکم به برنامه حزب و اسناد کمونيسم کارگرى که ٩٩ درصد آن توسط منصور حکمت تبئين شده بود يا راى داده بودند و يا از آن دفاع کردند. ظاهرا و اگر حرف خودشان را قبول کنيم و فرض بگيريم٬ منصور حکمت در کنگره دوم جزو "خوارج از مارکسيسم" شده بود٬ اما تاريخ ماقبل که مشترک بود! اينکه امروز هر کدام از بقاياى اين انشعاب از رضا مقدم و ايرج آذرين و ديگران٬ هر کدام جملاتى ابتر از همان بحثهاى منصور حکمت را مبناى "هويت سياسى و کارگرى" خود و حمله به گوينده اش کرده اند از عجايب اخلاق سياسى و فرهنگ اين چپ و نشاندهنده این واقعیت که این جریان یک چرخش در سیاست و رویگردانی از کمونیسم بود.

ترکيب آذرين – مقدم امروز با تاريخ ايندو در حزب کمونيست کارگرى تفاوت دارد. رضا مقدم بدون هيچ بحثى در ٨ آوريل ٩٩ در نيم خط استعفا داد. ايرج آذرين دستکم ۵ سال قبلترش فعاليت سياسى را کنار گذاشته بود. او بدلائل شخصى٬ که قابل احترام است٬ فعاليت نميکرد و حتى ضرورى هم نديد به همان اندازه نيم سطر رضا مقدم حزب را خبر کند که "من رفتم". ايرج آذرين در کنفرانس اول کادرها و سپس کنگره اول و يک جلسه پلنوم دوم حزب کمونيست کارگرى شرکت ميکند. اولين بيانه پيشنهادى ايرج آذرين در کنفرانس اول کادرها مورد قبول قرار نگرفت و حتى به راى گيرى هم گذاشته نشد. در کنگره اول ايشان بشدت ساکت است و از دست برخى از هم حزبى ها که در آوريل ٩٩ استعفا دادند عصبانى است که چرا فشار مى آورند و به بى تحرکى ايرج آذرين انتقاد دارند. ايرج آذرين از جمله کسانى است که پيش نويس اساس نامه حزب را به پلنوم دوم ارائه ميدهد. اين اساسنامه مورد نقد جدى قرار گرفت. آن پيش نويس که بيشتر نگرش قديمى احزاب سنتى چپ برآن حاکم بود و به قول منصور حکمت "جوهر مباحث کمونيسم کارگرى را نمايندگى نميکند" کنار گذاشته شد و نهايتا منصور حکمت اصول سازمانى حزب را که فعلا موجود است تدوين کرد و توسط کميته مرکزى به تصويب رسيد. آذرين بعد از اين جلسه اول پلنوم دوم با عصبانيت رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. حتى اينقدر احترام براى اعضا و کادرهاى حزب قائل نبود که دو سطر برايشان توضيح دهد که دليل  اين سکوت عظما در سالهاى طولانى چيست! آثار قلمى آذرين در حزب کمونيست کارگرى دو ستون کوتاه در حاشيه در نشريه انترناسيونال در همان ابتداى تشکيل حزب است.

ايرج آذرين بدنبال استعفاى ١٠٠ نفر از کادرها در آوريل سال ١٩٩٩ از غار بيرون آمد و به اين موج پيوست. جزوه "در دفاع از مارکسيسم" لولائى بود که قرار بود هويت سياسى بخش مستعفى را فرموله کند. اما جزوه "چشم انداز و تکاليف" ايرج آذرين٬ که امروز اصرار دارد بار آن را از روى دوش سازمان "اتحاد سوسياليستى کارگرى" بردارد و در قفسه نظر شخصى طبقه بندى کند٬ تتمه همان جمع ناهمگون را به اجزا آن تجزيه کرد. آذرين بحدى دراين جزوه "به طبقه کارگر پايبند است" که آنها را دعوت ميکند در قلمروهاى مختلف پشت بخشى از طبقه حاکم بروند. اين بحث با واکنشهاى تند بخشهائى از مستعفيون روبرو شد و پديده "اتحاد سوسياليستى کارگرى" در همان بدو تشکيل که با پرچم دو خرداد و تزهاى پست مدرنيستى و تابلوى جعلى "طبقه کارگر" به جنگ حزب کمونيست کارگرى آمده بودند٬ معلوم شد که پلى شکسته براى بردن طبقه کارگر پشت بورژوازى است. ايرج آذرين با اين جزوه٬ و همينطور همراه با رضا مقدم – بنا به گفته مکتوب دوستان خودشان برسر رقابت براى رياست و نفر اول و محور بودن جمع جديد- باعث شدند که همين جمع به انگشتان دست تقليل يابد.

پراتيک واقعى اين محفل سياسى٬ ديدگاهى که در اين سالها روى پاى خودشان تبئين کردند٬ "اعتبارى" که براى خود خريدند و کارنامه اى که بجا گذاشتند٬ همه بيانگر توانائى هاى ايشان است و اين نکته که تا چه حد ميتوان به اين سياستها و اين ظرفيتها اتکا کرد. کسانى که نميتوانند يک تعداد کادر را با هر درک درست يا نادرستى از کمونيسم زير چتر يک سازمان نگهدارند٬ يعنى نه منش سياسى شان و نه قدرت اقناع شان و نه خط سياسى شان و نه ظرفيتهاى فردى شان فاقد چنين توانى است٬ کسانى که حتى وقتى وارد کميته هاى فعالين کارگرى ميشوند بجز انهدام آن هنرى ندارند٬ چنين کسانى چگونه ميتوانند با هر روايت نيم پزى از "مارکسيسم" طبقه کارگر را متشکل کنند؟

- جريانى راست و غير انقلابى
اما اگر ديدگاههاى چپ سنتى مبتنى بر ميراث سنگين و سلطه ديدگاههاى کمونيسم بورژوائى در عرصه جهانى است٬ اگر آذرين شاه بيت استدلالى اش را ازاين چپ و خواستگاه سياسى اش ميگيرد٬ خودش راسا جريانى راست را نمايندگى ميکند که در طرف راست اين چپ سنتى قرار ميگرد. اين نکته با تاريخ واقعى او و پراتيکش در ده سال گذشته مطابقت دارد و مهم است. رضا مقدم دوست و يار کنونى ايرج آذرين زمانى گفت: ديوار برلين فرو ريخت و ايرج هم رفت! بعد خودش به ايرج ملحق شد و دو سطر از مطالب نوشته شده منصور حکمت را مبناى کيفرخواست عليه خود او کرد! "انتقال نشد" معروف را کسانى که نامه "خداحافظ رفيق" منصور حکمت را خوانده اند بياد دارند. اينها رفتند که "به طرق ديگر" به سوسياليسم خدمت کنند و منصور حکمت هم برايشان آرزوى موفقيت کرد. دو خرداد آمد و پايه هاى تحليلى و سياسى اينها را در متن نااميدى ناشى از فروپاشى ديوار برلين و تز "در دستور نبودن مبارزه بلاواسطه براى انقلاب کارگرى" تکميل کرد. با دو خرداد سرنگونى ارتجاع ضد کارگرى جمهورى اسلامى و حکومت سرمايه در ايران در قاموس اينها جرم شد. خودشان بسرعت شعار سرنگونى را در نشريه شان کنار گذاشتند و کسى در نشريه اينها شعار سرنگونى را نميبيند. پايه تحليلى اين سياست هم لابد اينست که کارگران سرنگونى اين رژيم را نميخواهند و يا نبايد فعلا بخواهند. آن "بلاوسطه" در دستور نبودن مبارزه براى انقلاب کارگرى هم معنى عملى و سياسى اش طبق اظهارات مدون و مکتوب آذرين اين شد که تا اطلاع ثانوى طبقه کارگر سوارى به بخشى از بورژوازى بدهد! پراتيک ايندوره اينها هم در جريان اعتراض دانشجويان آزاديخواه و برابرى طلب و سرکوب خشن آنها اين شد که ابتدا با حجاب و بعد بدون حجاب به ادعاهاى پليسى رژيم لم دهند تا دانشجويان انقلابى را سرجايشان بنشانند. ايندوره پراتيک اينها نشان ميدهد آن "بلانکيسم" مشهور چه معانى روشن سياسى داشت و آن عشق افلاطونى به "طبقه کارگر" چه محتواى ضد کارگرى را داشته و دارد. جريان آذرين –مقدم يک جريان دست راستى است که در چهارچوب چپ دسته بندى نميشود و نبايد با مفاهيم و مفروضات چپ و اردوى طبقه کارگر با آنها بحث کرد. اينها از دو خرداد و بعد با بلانکيسم شروع کردند و به وضعيت امروزشان رسيدند که در باد ادعاهاى اطلاعاتى ها دانشجويان را به جريان هاى غير قانونى سياسى –نظامى منتسب کردند. اين ديدگاهها و اين کارنامه را هرجاى دنيا نشان هر کارگر کمونيست و سوسياليستى بدهيد به شما ميگويد اين جريانى دست راستى و ضد چپ و غير انقلابى است.

مشکل اساسى آذرين نااميدى و سياست راست اوست. همينطور آذرين در اينکه صورت ظاهر مباحث بورژوازى را قبول کند و با آسمان و ريسمان بيانى چپ به آن بدهد کارش را خوب بلد است. اين موضوع را ميتوانيد از بحثهاى آذرين در دوره رفسنجانى و مسئله تغيير مدل اقتصادى و نتايج آن تاکنون دنبال کنيد. آذرين صورت مسئله رفسنجانى و جمهورى اسلامى را ميپذيرد و تحت عنوان تغيير مدل اقتصادى و الگوى "نيک" – کشورهاى تازه صنعتى شده آسياى جنوب شرقى- ميبيند و بسط ميدهد. اين نظر متکى بر درکى از سياست و اقتصاد در جمهورى اسلامى و سرمايه دارى ايران است. بقيه بحثهاى او بسط همين يک تز است که مثلا رژيم اسلامى دسته جمعى فهميده است که بايد از دولت سرمايه به دولت سرمايه داران متحول شود. لذا از سياست اقتصادى رفسنجانى تا دوره خاتمى و "جنبش اصلاحات" و "عروج رفرميسم جديد" و غيره همين است. او از ميزگرد نشريه کمونيست در مورد بحث سياست اقتصادى رفسنجانى٬ تا بحثش در بسوى سوسياليسم در مورد گورباچف و پروستريکا٬ بعدتر در "چشم انداز و تکاليف" و "نپ در اپوزيسيون"٬ در مورد خاتمى و "جنبش اصلاحات"٬ در مورد "عروج احمدى نژاد و آينده او" و غيره٬ صورت مسئله بخشى از طبقه حاکم را ميپذيرد و با ادبيات چپ "درونى" ميکند و بعنوان "مارکسيسم" به عده اى عرضه ميکند. اينها که روزى صد بار ميگويند منصور حکمت ارزيابى اش اينبود که رژيم سرنگون ميشود و نشد و گویا خوشحالند که رژیم سرنگون نشده است٬ خوبست يادشان باشد که بايد اين بحث هايشان را مجموعا در سطل آشغال بريزند. چون همه آنها پوچ از آب درآمدند و تحليلگر بسيار باهوش ما حتى نفس صورت مسئله را درک نکرده بود! چرا؟ سياست اقتصادى رفسنجانى به مدل توسعه اقتصادى "نيک" منجر نشد. پياده کردن پلاتفرم واقعى رفسنجانى مستلزم يک حرکت سياسى و تصفيه درون حکومتى بود که در مقدورات او نبود. به همين اعتبار معضل سرمايه دارى ايران معضل مدلهاى اقتصادى نيست٬ سياسى است. تامين شرايط لازم براى رشد و انباشت و توليد سرمايه دارى به معنى اخص کلمه٬ و نه سياست اقتصادى ازاين ستون به آن ستون٬ در جمهورى اسلامى بدوا سياسى است. و معلوم شد که اينطور است. بحث پروستريکاى گورباچف هم با "رشادت" يلتسين نقش برآب شد. "جنبش اصلاحات" جناب خاتمى که قرار بود "پايدار" باشد و "دولت سرمايه را تبديل به دولت سرمايه داران کند" به سياست فقر و فاقه احمدى نژاد منجر شده و صد البته "رفرميستهاى جديد" جنبش کارگرى هم٬ که اخيرا قرار شده بعنوان "آمريکائى" معرفى شوند٬ در زندان دارند ميپوسند! احمدى نژاد که بزعم ايشان نماينده چاقو کشان بود٬ و گويا فقط دو خرداديهاى "ليبرال" نماينده سرمايه داران بودند٬ بيشتر از هر مرتجع ديگر در تاريخ جمهورى اسلامى ميدان را براى سرمايه داران و عليه طبقه کارگر فراخ کرده است و البته عمر دولتش هم همان نبود که آذرين ارزيابى ميکرد. سياست "نپ در اپوزيسيون" ايشان و دعوت طبقه کارگر به پشت بورژوازى و تلاش براى "تحميل به الگوهاى رشد اقتصادى مطلوب بورژوازى ايران" هم به سياست نپ در درون اتحاد سوسياليستى تقليل يافت و به چاه "آنتى امپرياليسم" آشناى جنبش ملى –اسلامى رسيد.

آذرين دنباله رو سياست طبقات ديگر است. همين تمايل باعث ميشود که متدولوژى ايشان درک نکند که پشت اين اسم رمزها و صورت ظاهر مسائل که بورژوازى در سفره شان ميگذارد روندهاى سياسى واقعى ترى قرار دارد. يا برعکس٬ ترجيح ميدهد اينطور ببيند تا روح برنشتاين و کائوتسکى جهان سومى را زنده کند و با تبئينى من درآوردى از روندهاى اقتصاد و سياست٬ کارگران را بجاى يک مبارزه ضد کاپيتاليستى و ضد ارتجاع اسلامى به گروه فشار به بورژوازى و نيروى متحد تاکتيکى آن تبديل کند. اين کارنامه واقعى سياستها و پراتيک آذرين بدنبال جدائى از حزب کمونيست کارگرى است. معضل اينها اينست که نه ميتوانند به تاريخ سابق کمونيسم کارگرى رجوع کنند (دستکم قبل از مباحث حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه) و آن را هويت سياسى خود قرار دهند٬ نه قادرند مواضع سياسى جديدى را براساس مارکسيسمى انقلابى تر و کارگرى تر تبئين کنند٬ و نه ظرفيت و توان جلب نيرو و شکل دادن به يک جريان اجتماعى و سياسى را دارند٬ و نه منش انقلابى و اخلاقى لازم براى برخورد منصفانه به مخالفين شان را دارند. به همين دليل اساس حرکت آنها نفى منصور حکمت براى اثبات خود است. ريشه اين رفتار هرچه هست٬ در قلمرو سياست و روشهائى که اتخاذ ميکنند بشدت سبک و مخرب است. منصور حکمت عليرغم هر هتاکى و بد دهنى و نارفيقى دوستان قديمى اش در حق شان منصف بود٬ با احترام بدرقه شان کرد٬ در رسانه ها با احترام از آنها ياد کرد٬ و اظهار اميدوارى کرد که در صف مبارزه سوسياليستى مجددا آنها را ببيند. اما در مقابل کسانى پيدا شدند که تا اين حد با پرنسيپ بودند که چادر سياسى به سر کردند٬ به جلد شرقى و دهقانى و عشيره اى اجدادشان برگشتند٬ لمپنيسم سياسى و حمله شخصى و حتى خانوادگى را عليه منصور حکمت رواج دادند. مستقل از اينکه قوم پرست بودند و يا ادعاى "کارگر و سوسياليسم" داشتند يک نوع رفتار کردند. در سياست و پايبندى به حقيقت تنها به جعل رو آوردند٬ و قرار است همه اينها را به نام "کارگر" و "سوسياليسم" و "چپ جديد" به خورد مردم بدهند. بسيارى عليرغم هر مخالفت با کمونيسم و منصور حکمت٬ اين رفتارها را چيزى جز نتايج يک سقوط اخلاقى و سياسى نميبينند. اينها بيانگر بن بست هائى است که خود را به اين شکل ناهنجار بروز ميدهد. اين "چپ جديد" يا دقيقتر "راست جديد" در قامت طفوليتش خود را تاکنون بخوبى بنمايش گذاشته است.

در قسمت بعدى به تز اصلى "نقد" آذرين- مقدم به بحث حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه و بررسى ديدگاه منصور حکمت ميپردازيم.

ادامه دارد...

***
١- دو بحث "حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه" منصور حکمت را مستقلا در ضميمه شماره ٨٩ براى مطالعه و رجوع مجدد و دست اول خوانندگان منتشر کرده ايم.

٢- بحث بلانکيسم ابتدا توسط بهمن شفيق طرح شد و بعد توسط آذرين همين تز و ديگر تزهاى اصلى دو خردادى او بعنوان سند هويت شان بسط داده شد. امروز اما بهمن شفيق با طرح اينکه بحث منصور حکمت متاثر از فوکو و پست مدرنيسم بود تلاش دارد تاريخ را عوض کند و با آذرين هم مرزى بکشد. تحفه اينجاست کسى و کسانى پست مدرنيسم را به عنوان ريشه اين بحث به منصور حکمت اطلاق ميکنند که کل تزها و حرکت سياسى شان در آندوران مبنائى جز پست مدرنيسم دو خرداد و جامعه مدنى و طبقه متوسط نداشت. اين هم روشى است!